۱۶
اردیبهشت
۱۴۰۴
شماره
۵۸۸۳
عناوین صفحه
تاکسی حرکت کرد، مثل همیشه داستان، داستان چند مسافر بود و یک راننده. ماجرایی که هر روز تکرار میشود واین خیابانها هر روز مسیری می شوند برای همراهی این آدم ها، برای چند دقیقه کنار هم نشستنشان، چند کلام گفتن و شنیدنشان. شاید مسیری برای بیشتر پیوند خوردنشان به یکدیگر به همدانی که دوستش دارند.
آسمان همدان، آبی و روشن بود. نور خورشید از لابلای درختان قدیمی به آرامی به خیابانها میتابید و برگهای سبز درختان را به رقص وامیداشت. صدای پرندگان در میان شاخههای درختان و صدای آرام حرکت تاکسیها در خیابانها، روزی دلنشین و گرم را نوید میداد.
چهار مسافر در تاکسی، هر کدام غرق افکار خودشان بودند. گوشی دختر جوانی که کنار پنجره روی صندلی عقب نشسته بود زنگ خورد. دختر نجوا گونه شروع به صحبت کرد؛ کم کم صدایش بالاتر می رفت؛ وای عالی بود خیلی خوش گذشت... کاش تو هم میومدی!... آره بابا کلی برنامه داشتن؛ خواننده، استندآپ، دخترای نینجا...
صحبتش که تمام شد، خانم مسنی که کنارش نشسته بود، نگاهی به دختر انداخت و گفت: شما ام رفتین جشن شهردخت؟
دختر لبخندی زد وگفت: بله، شما هم بودید؟
خانم گفت: من و دخترا و نوه هام با هم رفتیم. خدایی ام خیلی خوب بود. کلی خندیدیم و خوش گذراندیم. چه هوایی ام داره این روزای همدان.
راننده گفت: آره خیلی جمعیت می رفت سمت میدان... مثکه جشن بزرگی بوده.
دختر گفت: بله خیلی خوب بود، این جشنا فضای شهرو عوض می کنه.
خانم مسن انگار فکرش رفته بود به یک جای دور، لبخند محوی روی لبهایش نشست. یاد جوانیهای خودش افتاده بود... و حالا نوه هایش که زندگیشان با او خیلی متفاوت بود به آرامی انگار که با خودش حرف می زد گفت: جامعه ما الان برای دخترا خیلی خوب شده... همه جوره براشان امکان تفریح و کار و تحصیل هست. فضای شهرم یه جوریه که راحت می تانن بیان و برن... همه چی فراهمه.
دختر گفت: ممنون، جلوی دانشگاه پیاده می شم.
راننده ترمز کرد، جلوی دانشگاه پر بود از دختر و پسرهایی که هرکدام به سویی می رفتند. حس خوب جوانی وجود سرنشینان تاکسی را پر کرده بود. آسمان آبی تر از همیشه می درخشید و زمین زیر نور رقصان آفتاب، گامهای تازه را طلب می کرد.